جریـــــــان حرکت مستقل دانشجویی برای انعکاس صحبت ها، گلایه ها و درد و دل های دانشجویان دانشگاه مازندران در یک محیط صمیمانه به دور از هر گونه جهت گیری بود.
و جریان آنلاین تنها خاطره با هم بودنمان و نگاشت آنچه نگاشتیم.
اکنون با ناراحتی تمام باید بگویم، جریان آنلاین، دیگر بروز نمی شود و آفلاین شد!

   

مطالب تصادفی
 
محبوب ترین ها

Home arrow آرشیو موضوعی arrow مطالب جرياني arrow خودموني arrow خاطرت اميلي بلانش در دانشگاه مازندران

خاطرت اميلي بلانش در دانشگاه مازندران چاپ
نویسنده فرزانه ايوبي   
1387/02/21 ساعت 13:29:31

داستان ورود من به دانشگاه مازندران از زمانی آغاز شد که طی حکمی از جانب مدیر مسئول خبرگزاری از چند خبرنگار خبره که من نیز جزو آنها بودم، خواسته شد که طی یک اقدام محرمانه و البته مخفیانه وارد دانشگاههای سراسر ایران شویم و از نزدیک شاهد دغدغه ها و مسائل چالش برانگیز دانشجویان باشیم.  (البته به دلیل تعداد زیاد دانشگاه در ایران(!) فقط آن دسته از دانشگاهها در زمره کار ما قرار گرفت که هر کدام به نوعی در فضای بین المللی مسئله ساز بودند).
باعث مباهات من بود که وارد دانشگاهی شوم که همیشه از نظر استراتژیکی برای خبرگزاری ما بسیار حیاتی بود.
در یکی از روزهای بهاری مصادف با روز سه شنبه حول و حوش 9:30ساعت طبق برنامه از قبل تعیین شده در میدانی به نام شهربانی سوار یکی از سرویس ها شدم. می ترسیدم مانع ورود من به دانشگاه شوند.
وقتی سرویس از درب ورودی گذشت خیالم راحت شد. ورود به قدری آسان بود که براحتی می شد داخل محوطه سبز دانشگاه حتی تدارک یک پیک نیک یا یک جمع کوچک عاشقانه را دید. اینجا حتی دانشجویان اخراجی هم براحتی می توانستند سرشون رو پایین بندازن و بیان داخل.
البته عقل سلیم حکم می کرد که این را پای یک حیله امنیتی بگذارم.
طبق برنامه قرار بود در دانشکده علوم انسانی و اقتصاد از سرویس پیاده شوم. چون طی تحقیقات قبلی فهمیده بودیم این دانشکده به لحاظ داشتن نخبگان سیاسی و افراد جنجالی(!) زبان زد است.
بعد از پیاده شدن از سرویس مقصد اول سالن تشکیل کلاسها بود. ساعت از 10 گذشته بود و دانشجویان هنوز به کلاس درس خود نرفته بودند. فکر کنم مسئله مهمی بود که از کلاس رفتن صرف نظر کرده و دور هم جمع شده بودند، ولی بعد فهمیدم که فقط دارن گپ می زنند.
بعد گفتم سری به دفاتر تشکل های دانشجویی بزنم، ولی از قفل روی درها معلوم بود مدت هاست کسی به اونجا سر نزده است. اما من باور نمی کردم . احتمالا انجمن های مخفی در جای دیگری برپا می شد که به خاطر حساسیت موضوع مکان آن زیر ذره بین ما قرار نگرفته بود. تقریبا همه دانشگاه رو گشتم، جو راکد و سنگین بود که حس می کردم اینجا همه چیز خیلی مرموزِ و نمی شه از کارشون سر در آورد.
ناگهان متوجه شدم جمعیتی از چند سو به سمت یک مکان نامشخص در حرکتند. همراه آنها به حرکت افتادم. بالاخره اتفاقی که از صبح انتظارش رو می کشیدم به وقوع پیوست. تجمع دانشجویی در یک نقطه به دو گروه تقسیم شد: "خواهران" و "برادران" که در نوع خودش جالب و حساب شده بود. بر سر در مکانی نوشته بود "سلف سرویس" ولی مطمئنم این نکته انحرافی ماجراست.

چون در فرهنگ ما سلف سرویس به یک مکان تمیز و آرام گفته می شود، پس نباید گمراه می شدم.
واقعاً برایم عجیب بود. پیش خودم فکر می کردم شاید مسئله مربوط به احقاق حقوق کشورشان باشه(قضیه مربوط به پخش فیلم هلندی و توهین به مقدساتشان) و یا شاید اعتراض به نصب دوربین های مدار بسته در مکانهای غیر ضروری این دانشگاه که قبلاً خبرش به خبرگزاری رسیده بود، آنها را  به اعتصاب وا داشته است.
ساعتم زمان 12:30 را نشان می داد. بر تعداد جمعیــت هر لحظـه اضافـه می شد. بیرون ایستادن هیچ فایده ای نداشت. سرم را پایین انداختم و داخل شدم. وقتی از درب ورودی عبور کردم بوی بد، چیزی که احتمالاً با بوی بد دستشویی ادغام شده بود، بینی ام را آزرد. به نظر می رسید ماجرا تموم شده. آخه یکسری با خیال راحت نشسته بودن و داشتن غذا می خوردن. پیش خودم فکر کردم پس این صف طولانی دیگه چه صیغه ایه؟! این چه اعتصابیه؟! یک سری توجیه شدن و یک سری هنوز نه؟!  
 ای وای...
تازه متوجه اشتباهم شده بودم. قضیه اصلاً اون چیزی که فکر می کردم نبود. از دست رئیسم که اینقدر موقعیت این دانشگاه رو واسم مهم جلوه داده بود، پاک عصبانی بودم. آخه کجای این دانشگاه مسئله ساز و جنجال برانگیزه؟!
تازه فهمیده بودم مسئله شکم و رفع گرسنگی واسه این جماعت از انرژی هسته ای و پخش فیلم اهانت به پیشوای دینشون و حتی نصب دوربین های مدار بسته هم مهمتر ه. حالا خیالم راحت شده بود. فهمیدم چه بویی بود، این بوی غذایی بود که از واکنش جمعیت حاضر به راحتی می شد تشخیص داد بهترین غذای دانشگاه در طول هفته است.
از این وضعیت  شیــر تو شیــر هم شکایتی نداشتند. چه بسا اینو فرصتی می دونستند که توانـایی های خودشون رو توی صحبـت کردن با رفقـا و دو دره کردن سایرین و بی صف غذا گرفتن رو امتحان کنن.
نکته حائز اهمیت برایم حضور اشخاصی بود که بهشون میگفتن "بچه مثبت" که تجاوز به حقوق دیگری رو نشونه بی فرهنگی خودشون می دونستند که البته از اول تا آخر، انتهای صف به اونها تعلق داشت.
از اونجایی که اگه از حقت دفاع نکنی حقت رو می خورن، منم بدون کارت و ژتون وارد جمعیت شدم و آخرین ماهی قزل آلای پرورشی باقی مونده در ظرف رو به خودم اختصاص دادم و بچـه مثبت ها همچنـان باید منتظر می موندن که قیمه روز شنبه رو واسشون گرم کنن تا با سبزی پلو نوش جان کنن.
صدای اذان به گوش می رسید و می رفت که بچه مثبت ها نماز اول وقتشون رو هم سر این مثبت بازیشون از دست بدن.
ماموریت بی نتیجه من به پایان رسیده بود.

مطالب مرتبط...
 
امروز ‌يكشنبه 15 مهر 1403


صفحه اصلی
آرشیو موضوعی
آرشیو تاریخی
دانلود نشریه جریان
گالری تصاویر
جستجوی پیشرفته
تماس با ما
گالری

barf-sharbabolsar 3


umz 8


barf-khabgah 33